علمی فرهنگی ورزشی چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : رضااشرفی آق گنبد
در ایران پسرهایی پیدا می شوند که اگر دختر موردعلاقه شان به خواستگاری آنها جواب منفی بدهد، یکی از گزینه های زیر را انتخاب می کنند:
۱. اسید پاشی ۲. قتل روی پل مدیریت ۳. تجاوز یا آدم ربایی ۴. اتاق تمساح ها آن وقت توی چین، پسری به اسم «چنگ کان»، بعد از شنیدن «نه» از دختری به اسم «ژائو»، تحقیق کرده و متوجه شده دختر مورد علاقه اش عاشق عروسکی به شکل هویج است، که شخصیت کارتونی یک انیمیشن است.
بنابراین پنجاه دست لباس به شکل این عروسک هویجی (که ده هزار پوند برایش آب خورده) تهیه کرده و به تن خود و ۴۹ نفر از دوستانش پوشانده است . سپس این اکیپ جلوی یک فروشگاه یک نمایش موزیکال رقص را برگذار کرد و «چنگ کان» دوباره از «ژائو» خواستگاری کرده و البته موفق شد و همانجا عروس خانم را در آغوش کشید. حال به نظر شما چرا پسرهای ایرانی در این گونه مواقع دست به این نوع ابتکارها نمی زنند؟ الف. چون هویج شدن به اندازه آن چهار گزینه اول، هیجان ندارد ب. چون در چین، دختر کم است و در ایران زیاد ج. چون منتظرند «ابتکار چینی» هم به بازار بیاید بروند بخرند د. چون خودشان هویجند
شعر مرتبط: به من گفتی «نه» و بسیار گیجم به فکر راه حلی مثل«بیجه» م! تو خواهی شد زن من، حرف بی حرف! گمان کردی که من اینجا هویجم؟! جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : رضااشرفی آق گنبد
شب عروسیه،آخر شبه،خیلی سر و صدا هست.می گن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هرچی
منتظر شدن بر نگشته،
در را هم قفل كرده.داماد سراسیمه پشت در راه میره ،از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه.
مامان بابای دختره پشت در داد می زنند:مریم،دخترم در رو باز كن.مریم جان سالمی؟؟؟
آخرش داماد طاقت نمیاره و با هر مصیبتی شده در رو میشكنه و میرن تو.
مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسك زیبا كف اتاق خوابیده . . .
لباس قشنگ عروسیش با خون یكی شده،ولی رو لباش خنده!
همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه می كنن.كنار دست مریم یه كاغذ هست،
یه كاغذی كه با خون یكی شده.بابای مریم می ره جلو،هنوزم چیزی رو كه می بینه باور نمی كنه،
با دستایی لرزون كاغذ رو بر می داره،بازش می كنه و می خونه:
سلام عزیزم.دارم برات نامه می نویسم.
آخرین نامه ی زندگیمو.كاش منو توو لباس عروسی می دیدی.مگه نه اینكه همیشه آرزوت همین بود!؟
علی جان دارم میرم.دارم میرم كه بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.
می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم.ولی كاش من حرف های تو را می شنیدم.
دارم میرم چون قسم خوردم،تو هم خوردی یادته!؟
گفتم یا تو یا مرگ،تو هم گفتی،یادته!؟
علی تو اینجا نیستی،من تو لباس عروسم ولی تو
كجایی!؟ داماد قلبم تویی،چرا كنارم نمیایی!؟ كاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می كنه. كاش بودی و می دیدی مریمت داره میره كه بهت ثابت دوستت داشت. حالا كه چشمام دارن سیاهی می رند،حالا كه همه بدنم داره می لرزه، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.روزی كه نگاهم تو نگاهت گره خورد،یادته!؟ روزی كه دلامون لرزید،یادته!؟روزای خوب عاشقیمون،یادته!؟نقشه های آیندمون،یادته؟ علی من یادمه،یادمه چطور بزرگترهامون،همونهایی كه همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.یادمه روزی كه بابات از خونه پرتت كرد بیرون كه اگه دوسش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی كه بابام خوابوند زیر گوشت كه دیگه حق نداری اسمشو بیاری .یادته اون روز چقدر گریه كردم،تو اشكامو پاك كردی و گفتی گریه می كنی چشمات قشنگتر می شه! میگفتی كه من بخندم.علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه كافی قشنگ شده یا بازم گریه كنم. هنوز یادمه بابات فرستادت شهر غریب كه چشمات تو چشمای من نیفته ولی نمی دونست عشق تو،تو قلب منه نه تو چشمام. روزی كه بابام ما رو از شهر و دیار آواره كرد چون من دل به عشقی داده بودم كه دستاش خالی بود كه واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه توو دستات.دارم به قولم عمل می كنم. هنوز م رو حرفم هستم یا تو یا مرگ.پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو رو ندارم. نمی تونم ببینم به جای دست های گرم تو،دستای یخ زده ی غریبه ای تو دستام باشه. همین جا تمومش می كنم.واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام.
وای علی كاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.دلم برات خیلی تنگ شده.می خوام ببینمت. دستم می لرزه.طرح چشمات پیشه رومه.دستمو بگیر.منم باهات میام . . . پدر مریم نامه تو دستشه،كمرش شكست، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می كنه. سرشو برگردوند كه به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكی تو سرش شده كه توی چهارچوب در یه قامت آشنا می بینه .آره پدر علی بود،اونم یه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه،صورتش با اشك یكی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد،نگاهی كه خیلی حرفا توش بود. هر دو سكوت كردند و به هم نگاه كردند،سكوتی كه فریاد دردهاشون بود.پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم،اومده بود كه بگه:پسرش به قولش عمل كرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و كتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشكای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!مابقی هرچی مونده گذره زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی كه فرصتی واسه جبران پیدا نمی كنند . . .
جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, :: 11:52 :: نويسنده : رضااشرفی آق گنبد
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت ...
زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و همیشه بهترین چیزها را به او می داد .
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت .او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید .
اما زن اول مرد ، كه زنی بسیار وفادار و توانا و در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ،اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت .
روزی مرد احساس مریضی کرد و...........
قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : " من اکنون 4 زن دارم ،اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زن هایش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا دربرابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ " زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد .
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت: " من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ " زن گفت: البته که نه ! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم . قلب مرد یخ کرد .
مرد تاجر به زن دوم روی آورد و گفت : " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟ " زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود وهیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم :
الف: زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدرزمان و پول صرف زیبا کردنش بکنی . وقت مرگ ،اول او ترا ترک می کند .
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد .
ج :زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدرهم صمیمی وعزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سرمزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم.او ضامن توانمندیهای ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد . غافل نباشیم كه مبادا دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده باشد .
جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : رضااشرفی آق گنبد
آقای جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تیغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش های مدیر شركت جواب بدهد.
اقای مدیر شركت بجای اینكه مثل نكیر و منكر ، آقای جك را سین جین بكند ، یك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود:
شما در یك شب بسیار سرد و طوفانی ، در جاده ای خلوت رانندگی میكنید ، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بیاید و آنها سوار شوند.
یكی از آنها پیره زن بیماری است كه اگر هر چه زودتر كمكی به او نشود ممكن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.
دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شما است كه حتی یك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسیار زیبا و جذابی است كه زن رویایی شما می باشد و شما همواره آرزو داشتید او را در كنار خود داشته باشید .
حال اگر اتوموبیل شما فقط یك جای خالی داشته باشد ، شما از میان سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان می كنید؟؟؟
پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمی؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟
جوابی كه آقای جك به مدیر شركت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضی، برنده شود و به استخدام شركت درآید.
و اما پاسخ آقای جك:
آقای جك گفت: ....
من سوییچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند . جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : رضااشرفی آق گنبد
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها ساعت کاسیو">ساعت کاسیو
نويسندگان |
|||
![]() |